سووشون نخستین رمان سیمین دانشور است که سال ۱۳۴۸ منتشر شد. داستان سووشون در شیراز و در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم رخ میدهد و فضای اجتماعی سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ را ترسیم میکند.
به عقیدهٔ بعضی از منتقدان، برخی از وقایع تاریخی دههٔ ۱۳۳۰ مانند کودتای ۲۸ مرداد نیز در روند رمان انعکاس داشتهاست؛ چنانکه یکی از شخصیتهای محوری داستان در روز ۲۹ مرداد کشته میشود. علت نامگذاری این کتاب، نیز تشابه سرانجامِ یکی از شخصیتهای داستان با سرنوشت سیاوش، قهرمان اسطورهای ایران باستان است.
سووشون یا سیاووشان برگرفته از عنوان مراسم سوگواری برای سیاوش است. این کتاب نخستین بار در تیرماه سال ۱۳۴۸ منتشر شد و تا سال ۱۳۹۳ به چاپ نوزدهم رسید. این کتاب یکی از پرمخاطبترین رمانهای فارسی در ایران است و برآورد میشود تا سال ۱۳۹۵ بیش از پانصد هزار نسخه از آن به فروش رسیده باشد. سووشون، علاوه بر این، به زبانهای مختلف دنیا از جمله انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، ژاپنی و چینی نیز ترجمه شدهاست. نمایش سووشون با اقتباس از این رمان، در سال ۱۳۷۹ و ۱۳۸۰ در تهران به روی صحنه رفتهاست.
داستان سووشون با زبانی ساده، روان و بدون پستی و بلندی آغاز میشود و نویسنده از هرگونه تزئین و تذهیب واژگان پرهیز میکند. مخاطب در صفحات اولیهٔ کتاب، به درونمایهٔ اصلی رمان پی میبرد و برای آنچه قرار است بعداً با آن مواجه شود، پیشآگاهی پیدا میکند که مصداقی است از آنچه در ادبیات فارسی به آن، آرایه ادبی براعت استهلال میگویند.
در برخی از قسمتها، این رمان که از زاویهٔ دید بیرونی به شیوهٔ دانای کل محدود به ذهن زری، شخصیت محوری زن داستان روایت میشود، از مسیر اصلی خارج میشود تا بتواند اطلاعات خواننده در مورد موضوع اصلی داستان را تکمیل کند.
در این قسمتها، نویسنده تمهیدی برای جلوگیری از ملال خواننده اندیشیده و به گمان هوشنگ گلشیری، نویسنده و منتقد معاصر، در این امر تاحدودی موفق بودهاست. یکی دیگر از ویژگیهای سووشون، استفاده از واژگان و اصطلاحات شیرازی است. بسیاری از شخصیتهای اصلی و فرعی سووشون از شخصیتهای واقعی الهام گرفته شده و با در هم آمیزی تخیل به شخصیتی متفاوت تبدیل شدهاند.
شخصیت زری شبیه به سیمین دانشور و شخصیت یوسف شبیه به جلال آل احمد است. شخصیتهای دیگر مانند دکتر عبداللهخان، خانم مسیحادم، مک ماهون، بیبی همدم و ملکسهراب هم از شخصیتهای واقعی الهام گرفته شدهاند.
در بخشی از کتاب سووشون می خوانیم:
آن روز ،روز عقد کنان دختر حاکم بود . نانواها با هم شور کرده بودند ، و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود . مهمانها دسته دسته به اطاق عقد کنان می آمدند و نان را تماشا می کردند.
خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیاث دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت : «گوساله ها، چطور دست میر غضبشان را می بوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی … و مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اطاق عقد کنان بیرون رفتند . زری حسینش را فرو خورد، دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت : «ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.» و یوسف به روی زنش خندید . همیشه سعی می کرد به روی زنش بخندد . با لبهایی که انگار هم سجاف داشت و هم دالبر ، و دندانهایی که روزی روزگاری از سفیدی برق می زد و حالا دیگر از دود..
اتاق یا اطاق
اتاغ 🙂