کتاب جامعه شناسی خودکامگی اثر علی رضاقلی است. کتاب جامعه شناسی خودکامگی یا تحلیل جامعه شناختی ضحاک ماردوش اثری است نوشته ی “علی رضاقلی” که با پرسش درباره ی چرایی روی کار آمدن خودکامگان یکی پس از دیگری در جامعه ی ایرانی و تکرار پیامدهای اجتماعی و سیاسی آن در سطح جامعه آغاز می شود.
علی رضاقلی این پرسش را در کنار بسیاری از ابعاد دیگر جامعه شناختی با نقد داستان ضحاک از شاهنامه پاسخ می دهد. جامعه شناسی خودکامگی به بررسی نظامی می پردازد که در آن یک شخص بی توجه به ضابطه یا به عبارتی با زیرپا گذاشتن قوانین معمول مدنی، تنها به تحمیل خواسته های خود می پردازد. در چنین نظامی همواره میان حاکم و مردم، رابطه ای بر مبنای ترس برقرار است.
در داستان ضحاک ماردوش، فردوسی با نمونه قرار دادن او به عنوان یک شاه خودکامه که از مغز سر جوانان تغذیه می کند، ایده ی استقرار نظامی عدالت محور و فرمانروایی دادگستر را در کنار مردمی که عدالت پرورند و به ابعاد مختلف جامعه آگاهی دارند، ایده ای آرمانی تلقی می کند. اما با وجود چنین جهان بینی و داستان های پرمغزی نظیر داستان ضحاک، همچنان سال ها بعد از فردوسی، فرمانروایانی چون آقا محمد خان و ناصرالدین شاه بر ایران حکمرانی می کنند و این ساختار مستبدانه مدام تکرار می شود.
علی رضاقلی ابعاد مختلف این اتفاق را در کتاب “جامعه شناسی خودکامگی” تشریح می کند و ردپای این استبداد تداوم یافته را در تاریخ کهن ایران بررسی می نماید. او علت ها و عوارض را در نظام اندیشه و سیاست کاویده و در سایه ی نظریات نوین جامعه شناسی، خودکامگی را از ریشه تا سطح زیر ذره بین قرار می دهد.
داستان ضحّاک ماردوش، بدون هیچ گونه تردیدی، لحظه ای از تفکّر ایرانیان نسبت به ساختار نظام سیاسی ـ اجتماعی خودشان است. لحظه ای که هزاره ها را دربر گرفت، این تفکّر به کوشش فرزانه ای بزرگوار، با آرمان هایی انسانی و درک عمیق از واقعیت به تصویر کشیده شده است. تمام وجودش در این تلاش تبلور یافت که پلیدی های واقعیت نظامی غارتی قبیله ای را به کمک واژه های مقدس و «الهامات سروش خجسته دمان» بزداید و نماد نوین آن را به بلندا برکشد. با خلاقیتی بی نظیر ضحاک را «شکستهٔ» جنایات خود می کند و فریدون را در «آغوش یزدان» می پروراند. در کنار او می ایستد و با خستگی توصیف ناپذیری به او دادگستری و روشندلی و بیداردلی الهام می کند؛ او را از غارت و کشتن و سوختن باز می دارد؛ به او می آموزد تا هنر را ارج و «جادویی» را خوار دارد؛ آزاد فکری را حرمت نهد و به تهنیت اهل فکر رود و با «گرز کوفتن» را تکرار نکند.
بی شک نظام سیاسی ایران در این داستان از میان انواع نظام های شناخته شده، نظام خودکامگی بوده است، یعنی نظامی که به ظاهر یک نفر بدون ضابطه و قانون، خواسته های خود را تحمیل می کند. در هر نوع از انواع حکومت، نوعی احساس، رابطهٔ شهروند را با حاکمیت مشخص می کند در نظام خودکامگی، ترس جانمایهٔ رابط بین پادشاه و مردم است. و همه در این ترس برابرند. این ترس بر خود حاکم نیز حکومت می کند. این ترس دامنهٔ خود را از زمینهٔ سیاسی به حیطهٔ کلیهٔ روابط اجتماعی می کشاند و همه چیز را ناامن می کند. ناامنی، فعالیت های اقتصادی اجتماعی را به حداقل ممکن تقلیل می دهد و حکومت خودکامه از این جهت در آستانهٔ سقوط دایمی قرار دارد. مسلّماً هدف اصلی هر دولتی حفظ بقای خویش است. ولی این هدف مستقیم و اولیه است. افزون بر این، هر دولتی هدف های ویژه ای را نیز تعقیب می کند. هدف پاره ای از حکومت ها توسعهٔ ارضی، بعضی ها تجارت، بعضی دیگر مذهب و … است. حکومت های خودکامهٔ ایران پس از تثبیت خود چه منظور اولیه ای را تعقیب می نموده اند؟ در تصویری که فردوسی به دست داده، غارت، هدف اولیه این حکومت ها بوده است و به ناچار برای تحقق غارت: کشتن و سوختن. آیا واقعیات تاریخی نظر فردوسی را تأیید می کنند؟
نظام ایران، نظامی «میلیتاریزه» و قبیله ای و به شدت خصومت آمیز بوده است که از این جهت مشخصه های ویژه ای آن را، از انواع نظام های خودکامه و به طور قطع از دیکتاتوری های قانونمند تفکیک می کند. فردوسی نماد این نوع خودکامگی را با «دو مار» نشان می دهد که در تعارض غارت و اختناق چاره ای جز بلعیدن نیروی انسانی ندارند ـ نیروهایی که خود در رشد آن نماد نقش اصلی را داشته اند. اگر نظام سیاسی را برآمده از نظام اجتماعی بدانیم و تحلیل را ظریف تر کنیم و جلوتر برویم، به وضعیتی تحقیرآمیز برخورد خواهیم کرد که درعین حال منزجرکننده است. تحلیل جامعه شناختی چاره ای جز این ندارد. از طرف دیگر، نشان دادن موانع تحقق یک نظام سیاسی آرمانی خود دیدگاهی ارزشی انقلابی خواهد بود که به اعتباری، جبران کنندهٔ وضعیت تحقیرآمیز اولیهٔ آن است. فردوسی خود درعین ارائهٔ تصویر حقارت آمیز از نظام سیاسی کشور، آرزوی خود را در «استخراج و تصفیهٔ منابع فرهنگی» متبلور می کند. درحالی که سلطهٔ شاهان غلامزاده و ولگرد و خلفای هرزهٔ حامی آن ها را محکوم می کند، نظام اجتماعی به وجود آورندهٔ آن ساختار را نیز به شدت تخطئه می نماید و درعین حال، به دنبال نظامی استوار و شاهی دادگستر و مردمانی آگاه و عدالت پرور گام برمی دارد.
بخشی از کتاب جامعه شناسی خودکامگی
«با به تخت نشستن جمشید با فرّ شاهی و داشتن شکوه و عظمت و فرهنگ شاهنشهی و تجلّی این ویژگی بر مردم کلیّهٔ خصومت ها که معمولاً در هر جانشینی قدرت در ایران رخ می دهد، از زندگی سیاسی رخت برمی بندد. مردم سرتاسر ایران غلام و بندهٔ جمشید می شوند. این سلطهٔ حاکمیت سیاسی آن قدر وسیع است که مرغ و دیو و پری را نیز در بر می گیرد. این تخت شاهی موجب آبرو و عزت جهان است و همه چیز از این تخت تجلّی می کند، جامعه به کمک این تخت روی نیکی می بیند و هم از این تخت است که به فساد کشیده می شود. اگر ویرانی است از این تخت است و اگر آبادانی، هم از این تخت.
درک این تلقی که قدرت سیاسی، حاکم مطلق است و هیچ عنصری آن را مشروط نمی کند و در نتیجه، آبادانی و ویرانی ملک از پادشاهان است، نیاز به تعمق چندانی ندارد. چون این ویژگی در ایران دچار تحوّلات چشمگیری نشده و به خوبی می توان آن را لمس کرد. ولی در پاره ای از روابط اجتماعی و محتوای آن به علت بعد زمانی و تحولاتی که بر آن عارض شده، توجه خاصی را می طلبد.
نظام سیاسی هر جامعه، نظامی مستقل نیست و در حالت تجرد به سر نمی برد؛ بلکه با پدیده های دیگر اجتماع ارتباط دارد. نظام سیاسی در نظام اجتماعی (به معنی اعم) توسط شرایط اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی مشروط می گردد. نظام سیاسی زمانی فردوسی، همچون زمان های قبل و بعد از آن، یک نظام میلیتاریزه با تکیه به استعدادهای فردی شخص حاکم است. ویژگی سپاهیگری نظام سیاسی ایران از ساختاری قبیله ای برخوردار است. ساختار نظام سیاسی متکی به ارتش در مقابل ساختار نظام سیاسی ـ مدنی قرار می گیرد. در چنین جامعه ای ساختار مدنی (civile) توان گستردن و نگه داری نظام سیاسی را ندارد و درنتیجه، ارتش محل اتکای نظام سیاسی می گردد. کشورهایی که امروزه دارای نظام دمکراسی لیبرال هستند و به عبارتی به جوامع صنعتی معروف اند، معمولاً در گذشته و زمانی که هنوز دارای ساختار فعلی نبودند، تحت حاکمیت فردی به سر می بردند. نظام های فردی غرب به دلیل وجود اشراف بسیار قدرتمند هرگز نتوانستند دارای قدرت مطلقه شوند، مگر در دوران های بسیار کوتاه. در مجموع، نظام اجتماعی غرب چنین اجازه ای را به حاکمان نداد که همانند شرق به اعمال قدرت مطلقه بپردازند. با این فرق که حکومت آن ها دارای مبانی مدنی (غیرنظامی) و بر پایه های مستحکم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی قرار گرفته بوده و اصل نظام توسط نیروی نظامی و استعداد شخص فرمانروا حراست نمی شده است، بدین که اگر قدرت سیاسی در مواقعی به حداقل توان هم تنزل می یافته، این امکان برای کسی دست نمی داده، که با شوریدن بر حاکم به راحتی قدرت را به دست گیرد و حکومتی جدید برپا کند. عموماً خانواده های سلطنتی از ترور و کشتن سلطان طرفی نمی بستند همان طور که سرداران نیز قادر به چنین کاری نبوده اند و هیچ وقت این تصور در ذهن کسی شکل نگرفته که خواب نما شود و برای برقراری حکومت قیام نماید. درواقع کل نظام سیاسی به نحوی شکل گرفته بود نظام اجتماعی از آن دفاع و حمایت می کرد. در تاریخ کشورهای صنعتی، معمولاً شاهد الگوهای رفتار سیاسی شبیه شرق نبوده ایم.
در ایران تا زمانی که سلطان پر هیمنه و با فرّ شاهی و استبداد و ارتش مناسب وجود دارد، حکومت او نیز برقرار می ماند. ولی به مجرد این که در ارکان این مجموعه خللی وارد شود، از داخل و خارج بر نظام سلطنتی می شورند و از هر گوشه ای بر وی می تازند تا او را از بُن برکَنند. با تصویری که فردوسی از جمشید می دهد و واقعیات اجتماعی آن را تأیید می کنند، شما ناظر پادشاهی خودکامه با فرّ و شکوه هستید که بر تخت تکیه زده است و مردم و دیو و دد و مرغ نیز همه رهی و چاکر او هستند و در چنین وضعی نیز از داوری و خصومت به طور موقت دست شسته اند. این مردمان هیچ نقشی در به تخت نشاندن این شاه (به صورت غیرنظامی) نداشته اند و همان طور که در اعتلای شاهی او کاری مثبت نمی توانند بکنند، در تحدید قدرت پادشاه نیز نقشی ندارند. برآمدن و فرو افتادن این شاه بستگی به همان فر و شکوه شاهی دارد که در ایران گذشته عموماً به تخت و بخت و کلاه و سپاه خلاصه شده است.»