کتاب دایی جان ناپلئون شاهکار ایرج پزشک زاد، رمانی است در قالب طنز است که در سال ۱۳۴۹ چاپ شده است. این کتاب به هشت زبان دنیا ترجمه شده است و ژانر کتاب تلفیقی از ژانر اجتماعی، بلوغ و طنز است.
کتاب دایی جان ناپلئون نتیجه ی تلفیق داستان عشق ناکام نویسنده با ماجراهای خانوادگی او است. روایت پسری عاشق پیشه به نام سعید است که عاشق دختر دایی اش لیلی می شود. خانواده ی سعید همراه با خانواده دایی جان و چند خانواده ی دیگر در باغی بزرگ و چند عمارتی زندگی می کنند. ایرج پزشکزاد نویسنده کتاب می گوید باغی که داستان در آن روایت می شود الهام گرفته شده از باغی است که پزشکزاد کودکی اش را در آن گذرانده است. باغی که ارث مادری اش بوده و همراه خاله ها و دایی هایش در آن زندگی می کردند.
این رمان ابتدا در سال ۱۳۵۰ به صورت پاورقی در مجله ی فردوسی چاپ شد. پزشکزاد در آن سال ها، بخش های دایی جان ناپلئون را با نام مستعار «الف. پ. آشنا» چاپ می کرد.
کتاب دایی جان ناپلئون آن قدر محبوب شد که زمان انتشارش در سال ۱۳۵۲ بلافاصله به چاپ سوم رسید. این رمان با قلمی طنز یک داستان عاشقانه را روایت می کند و با قلمی نقاد جامعه ی ایران را نقد می کند. پزشکزاد درون مایه ی اصلی کتاب را «رویارویی طبقه ی قدیمی و الگوهای ملی جامعه با جوانان تحصیل کرده» می داند.
دایی جان ناپلئون در این کتاب، مردی ساده ، حساس، منظم است، او هم چنین عاشق ناپلئون بناپارت است و از انگلیسی ها نفرت دارد. او نشان دهنده گروهی از مردم است که به جای پیدا کردن ریشه ی مشکلات و مسائل خود به رویابافی و خیال پردازی می پردازند. دایی جان ناپلئون خود را هم تراز ناپلئون می بیند و می توان گفت او یک دن کیشوت از نوع ایرانی است. سعید در این کتاب جوانی ناپخته و بی تجربه است که پیرو احساساتش است و در این میان یک آدم دنیادیده و باتجربه به اسم عمو اسدالله هم هست، که نقش تکیه گاه و آدم عاقل داستان را بازی می کند.
میخائیل گورگانتسف نویسنده ی روس درباره ی دایی جان ناپلسون گفته است: «تسلسل موقعیت های مضحک و دیالوگ های خنده آور که نویسنده به وفور از آن ها بهره برده است، خواننده را به یاد گوگول و “خنده در میان اشک های نامرئی” او می اندازد و این نه تنها به خاطر آن است که مثلا جنجال منازعه ی خانوادگی بر سر یک “صدای مشکوک”، شباهتی به خصومت جاودانه میان ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ دارد، بلکه در این رمان عوامل بسیار دیگری یادآور این جمله پایان داستان گوگول است که: “آقایان، زندگی در این دنیا چه ملال انگیز است!”»
در ابتدای کتاب دایی جان ناپلئون می خوانیم: «من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم، بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شادی اینطور نمی شد. آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعده های طلایی برای عصر، ما را یعنی من و خواهرم را توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعدازظهر برای همه بچه ها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر، در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم، وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم.»
در سال ۱۵۳۹ ایرج پزشک زاد ادامه کتاب دایی جان ناپلئون را در کتابی به نام مورخه نگاشت که از لینک زیر می توانید آن را دانلود نمایید:
اثری بینظیر و به یاد ماندنی که اگرچه ظاهر طنزگونه دارد اما محتوای آن قابل تامل است.
سپاس از شما