اینک پانزده روز است که من در خیابان ها و کوچه های نیویورک قدم می زنم و آخرین اسکناس های جیب من خرج می شود و از بین می رود. به هم خوردن اساس زندگی، مرا وادار کرد که با استفاده از قانون قبول مهاجرین ، که چندی پیش در آمریکا وضع شده، اروپا را ترک کرده و به این کشور بیایم که شاید موفق شوم به زندگی خود سر و صورتی بدهم.
در واقع چیزی که مرا به آمریکا کشانیده، همان عاملی است که تمام مهاجرین را به این قاره بزرگ می کشاند و جملگی آرزو دارند که بر اثر یک تصادف نیک صاحب جاه و مال بشوند؛ ولی در این پانزده روزی که من در آمریکا هستم،
فرشته اقبال به من رو نکرده و من از بام تا شام، در خیابان های بزرگ نیویورک، قدم می زنم و چشم به آسمان خراش ها دوخته ام تا فرشته اقبال از بالای یکی از این عمارت ها بال و پر بگشاید و به سوی من بیاید.
هر روز بدون هیچ هدف مشخصی، در خیابان های بزرگ و وسط آسمان خراش های عظیم و سر به فلک کشیده این شهر گردش می کنم. در اینجا، تمام آسمان خراش ها به شکل مکعب مستطیل است و من گاهی فکر می کنم که شاید این شهر به دست یکی از رب النوع هایی که شخصا به شکل مکعب مستطیل بوده بنا شده که همه چیز را به شکل خود دراورده است.
صدها هزار زن و مرد از چپ و راست من می آیند و می روند و هیچ کس به من توجهی نمی کند. همگی به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت هستند!
کتاب شامل دو داستان نسبتا کوتاه است که هر دو فوقالعاده داستان فوقالعاده قشنگ است