گفت:اى ملک جوانبخت،خلیفه هرون الرشید را عادت این بود که پس از انجام دیوان بخلوت درآمده،شاعران و ندیمان را حاضر آوردى.اتفاقا روزى از دیوان برخاسته،در خلوت نشسته و ندیمان حاضر آمده،هریک در مقام خویش نشسته بودند که ابو نواس درآمد و خواست که در مقام خود بنشیند.
خلیفه هرون الرشید را آن روز،حالت ناخوش بود و مخصوصا چند نفر هم از رذالتهاى ابو نواس شکایت بخلیفه برده بودند.پس مسرور سیاف را فرمود که جامۀ او را بکند و پالان خر برو بگذارد و رسن بر سر او ببندد و او را در قصرهاى کنیزکان بگرداند تا او را مسخره کنند.پس از آن سر او را بریده،از براى خلیفه بیاورد.مسرور،پالان بر وى نهاده،او را همى گردانید و قصرهاى خلیفه بشماره روزهاى سال بود.پس هرکس ابو نواس را بدان حالت مضحکه مىدید،مالى بدو میداد.وقتى که ابو نواس بازگشت،او را دامن،پر از زر بود.در آن حال،جعفر وزیر برمکى بنزد خلیفه درآمد.ابو نواس را در آن حالت دیده، باو گفت:اى ابو نواس،چه گناه کردۀ که مستوجب چنین عقوبت شدۀ؟ابو نواس گفت:هیچ گناه نکردهام مگر اینکه شعرهاى نغز خود را بخلیفه هدیه کردم.
خلیفه نیز جامهاى فاخر خود را بمن عطا فرموده.خلیفه با دلى پر از خشم بخندید و ازو درگذشت و فرمود که او را بدرۀ زر بدهند.
چون قصه بدینجا رسید،بامداد شد و شهرزاد،لب از داستان فروبست.
هزار و یک شب جلد ۳ ، (صفحه ۹)…..