پیراهن زرشکی اثر ماندگار صادق چوبک داستان یک روز کاری دو مردهشوی است که مردهها را میشویند و با هم آن ها را لخت میکنند. آنها به این هم قانع نیستند و پس از لخت کردن مرده برای تصاحب سهم بیشتر به هم دروغ میگویند و هرکدام میخواهد دیگری را تلکه کند و تا آنجا پیش میروند که از مرده روی تخت مرده شوی خانه غافل میشوند.
از طرفی، در این داستان رو به رویی مرگ با زندگی طنزآمیز قرار میگیرد. مرده زنی است جوان بیست و هفت، هشت ساله ـ با موهای بلوطی و پوستی سفید و با آرایشی که هنوز روی چهرهاش هویدا است، به عبارتی، نقطهی مقابل مرگ؛ اما زندهها دو زن مردهشوی با اینکه در دنیای زندهها به سرمی برند، بیشتر به مردهها شبیهاند. طنزِ تلخ این داستان جایی است که یکی از مردهشویها پس از باز کردن دهان مرده و نا امیدشدن از یافتن دندان طلا به دیگری میگوید خیر و برکت از همه چی رفته …
در بخشی از این داست می خوانیم:
از آبله و چروکیده اش پهن شده بود. کلثوم با لب شکری، پهلوی او ایستاده و دستهایش را به کمرش زده بود. او هم با قیافه حریص لباس های تن مرده را ورانداز می کرد. بوی کافور آمیخته با دمه بخار آب و بوی دود سیگار مانده و سدر، فضای مردمشو خانه را گرفته بود. چراغ برق کم نوری با روشنایی سرخ، وسط سقف سوسو میزد و تور آن به زحمت از میان بخار پرپشت آب می گذشت و هر قدر دورتر میرفت ضعیف تر و محوتر میشد سلطنت همچنان که پارچه رخت مرده را میان انگشتانش می مالید پیش خودش فکر می کرد…