بیروت 75 رمانی است کوتاه به قلم غاده السمان که نخستین رمان تمام و کمال این نویسنده محسوب می شود. این کتاب اثری خلاقانه و جسورانه است که پیامدهای اجتماعی و سیاسی جنگ داخلی لبنان را در سال 1975 به تصویر کشیده است. داستان در یک تاکسی آغاز می شود که در آن با پنج شخصیت اصلی آشنا می شویم. هر کدام از آن ها به دنبال چیزی هستند که به زندگی معنا ببخشد: امنیت، شهرت، ثروت، عزت، به رسمیت شناخته شدن، رهایی از ترس و از شیوه های غیرانسانی تحریم شده توسط سنت.
آن ها هنگامی به پایتخت لبنان، شهر بیروت، می رسند که امیدهای خود را بر آن استوار کرده اند؛ اما به زودی همه متوجه می شوند که از زن و مرد، قربانی نیروهایی هستند که تا حدی یا کاملا خارج از کنترل آنهاست، مانند فساد سیاسی، تبعیض طبقاتی، اقتصادی و استثمار جنسی، تخریب محیط زیست و بیعت کورکورانه با سنت.
بیروت 75 به مبارزات جامعه عرب، به ویژه لبنانی ها می پردازد و یک جور وصیت نامه ی سیاسی است که شکاف های اجتماعی را نشان می دهد.
یکی از شخصیت ها ، زنی در جستجوی عشق و آزادی جنسی است اما در می یابد که آزادانه عمل کردن و فاحشه خطاب شدن در این فرهنگ یکی است. شخصیت دیگری روح خود را می فروشد و همه چیز را از دست می دهد. سه شخصیت دیگر فقرای شاغل هستند و باید بی عدالتی های اجتماعی و سیاسی طبقه خود را تحمل کنند. رئالیسم جادویی غاده السمان پیام سیاسی بیروت 75 را ملایم نمی کند. خواننده با از دست دادن آزادی قهرمانان، سرنوشت های ناشناخته و عقلانیت تزلزل یافته، همدلی می کند و با یک داستان تکان دهنده و نگران کننده از یک دوره مهم تاریخ مواجه می شود.
غاده السمان ادیب و نویسنده سوری و از بنیان گذارن شعر نو عربی است، در کشور ما او را بیشتر شاعر می دانند اما اعراب داستان ا و رمان های او را بیشتر می خوانند. «بیروت ۷۵» اولین اثر داستانی بلند غاده السمان است که اوضاع بیروت در آغاز جنگ داخلی را توصیف می کند. این داستان قبل از آغاز جنگ نوشته شده و منتقدان آن را پیش بینی این رویداد دانسته اند. این اثر جایزه فولبرایت که یکی از مهم ترین جوایز علمی جهان است را نصیب نویسنده خود کرده است.
پنج مسافر در یک تاکسی راهی بیروت هستند و هرکدام رویایی در سر دارند انها برای رسیدن به شهرت و ازادی و امنیت راهی این شهر شده اند اما دریغ از گنج هایی که به دنبال آنند: «او زنی نیست که تسلیم شود. اما راندن زنی دیگر از زندگی نمر چه فایده ای دارد اگر او بی تفاوت باشد! (چرا عقلم را به کار نمی اندازم؟ به دمشق بر می گردم. باید برگردم و تدریس را ادامه دهم قبل از آن که پلیس مرا به اتهام هرزه گی و ارتباط نامشروع دستگیر کند؟) با ترس به خواندن صفحات حوادث پرداخت. با دیدن عنوان یورش سرکوب گرانهٔ پلیس یا تیتر مشابه آن، قلبش از ترس این که اسم او هم این طور درج شود به لرزه در می آمد… دوباره صدای رعد که می غرید اسم نمر را به دهانش انداخت. نمر. (یعنی او الان کجاست؟ و با چه کسی؟ و وجود خواستنی و زیبا و درخشانش را نثار چه کسی می کند؟) دانست که هرگز به دمشق باز نخواهد گشت… هیچ قطره ای از رود نمی تواند به سرچشمه خود بازگردد… بودن یا نبودن و پایان همه چیز، و در نهایت در رود بی بازگشت و خون شناور شدن…»