داستانی مرموز مانند بسیاری از آثار مارکز در سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است؛ داستانی که در ابتدا به شکل هفتگی در روزنامه های کلمبیا منتشر می شد. این رمان کوتاه داستان زندگی زنی است که ظاهرا همسرش در سفر است و هر بار برای او هدایایی عجیب و غیرمنتظره می فرستد. مارکز با بهره گیری از باورهای بومی، تخیل کم نظیر و گونه های مختلف نوشتن از داستانی مرموز رمانی جذاب و تامل برانگیز پدید آورده است.
همان طور که خانم مارکیز به قناری شماره سیزده، ارزن خاص جزایر قناری را می داد، زنگ در خانه به صدا در آمد. خانم مارکیز به آلمانی فکر کرد: «الان می آیم.» و بدون عجله از پله ها پایین رفت تا در را به روی تازه رسیده باز کند.
وقتی در را باز کرد مرد ناشناسی را در مقابل خود یافت که خیلی جدی ایستاده بود و با تیغ ناخن های خود را کوتاه می کرد. خانم مارکیز به زبان آلمانی پرسید: «در این ساعت روز آمده اید چه کنید؟» مرد هم با زبان روسی بسیار صحیح جواب داد: «آمده ام شما را به قتل برسانم.» خانم مارکیز در جواب گفت: «باید تصورش را می کردم. هر بار که به قناری شماره سیزده ارزن می دهم، یک نفر می آید تا مرا به قتل برساند.» این جمله را به زبان انگلیسی گفت، چون خانم مارکیز چند زبان خارجی بلد بود و در ضمن می دانست تمام مردانی که می آیند او را بکشند نیز به چند زبان خارجی آشنایی دارند؛ بله، هر وقت به قناری شماره سیزده ارزن می داد. طبعا مرد انگلیسی او را درک کرد و بدون آن که وارد خانه شود پرسید: «خوب، پس حاضر و آماده اید؟» همان طور هم با تیغ ناخن های خود را کوتاه می کرد. مارکیز جواب داد: «نه، هنوز حاضر نیستم. بگذارید دستانم را بشویم. ارزن به آن ها چسبیده است.»
از مرد تقاضا کرد به خانه بیاید. مثل یک خانم که چند زبان خارجی می دانست، او را روی نیمکت نشاند و همان طور که به طرف دستشویی می رفت گفت: «آخرین باری که مرا کشتند، یادم رفت دستانم را بشویم و این اصلاً شایسته خانمی مثل من نیست.»
بعد از داخل حمام به زبان یونانی داد زد:
«فکرش را بکنید که اقوام من با آن همه ارزن چسبیده به دست هایم چه خواهند گفت!»
ولی مرد جمله آخر او را نشنید چون صدای چهچهه سی ودو قناری خانم مارکیز گوشش را پر کرده بود.
زن برگشت. داشت دستانش را با پیشبند خشک می کرد.
گابریل خوزه گارسیا مارکز ( ۲۰۱۴- ۱۹۲۷)، نویسنده کلمبیایی برنده نوبل ادبیات است.